عشق آداسی ( جزیره عشق )

 

 

دل من یه روز به دریا زد و رفت

 

پشت پا به رسم دنيا زد و رفت

 

پاشنه ی كفش فرارو ور كشيد

 

آستين همت -ُ بالا زد و رفت

 

يه دفعه بچه شد و تنگ غروب

 

 

سنگ توی شيشه ی فردا زد و رفت

 

حيوونی تازگی آدم شده بود

 

به سرش هوای حوا زد و رفت

 

دفتر گذشته ها رو پاره كرد

 

نامه ی فرداها رو تا زد و رفت

 

حيوونی تازگی آدم شده بود

 

به سرش هوای حوا زد و رفت

 

دل من يه روز به دريا زد و رفت

 

پشت پا به رسم دنيا زد و رفت

 

زنده ها خيلی براش كهنه بودن

 

خودشو تو مرده ها جا زد و رفت

 

هوای تازه دلش میخواست ولی

 

آخرش توی غبارا زد و رفت

 

دنبال كليد خوشبختی می گشت

 

خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت

 

حیوونی تازگی آدم شده بود

به سرش هوای حوا زد و رفت

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:,ساعت 9:16 توسط سالک | |

جان گرفته

از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:

مرده اي را جان به رگ ها ريخت،

پاشد از جا در ميان سايه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتي مرده

و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟

ليك پندار تو بيهوده است:

پيكر من مرگ را از خويش مي راند.

سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است.

من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم.

شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم.

با خيالت مي دهم پيوند تصويري

كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.

درد را با لذت آميزد،

در تپش هايت فرو ريزد.

نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

 

مرده لب بر بسته بود.

چشم مي لغزيد بر يك سرح شوم.

مي تراويد از تن من درد.

نغمه مي آورد بر مغزم هجوم.

 

سهراب سپهری

نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 16:7 توسط سالک | |


Power By: LoxBlog.Com